loading...
فیستو
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
گردشگری و جاذبه های جزیره کیش 0 429 dolati
مدافعان حرم 0 539 fatima
جدیدترین مدل های مانتو دخترانه 2015 0 492 hadi
ســرنوشـــت را نتوان از ســــر نوشـــت. 0 456 fatima
تبادل لینک رایگان باشبکه ی اجتماعی الباش 0 452 hadi
آموزش استفاده از سیستم شبکه ی اجتماعی الباش 7 1000 hadi
شبکه ی اجتماعی الباش چیست؟ 2 565 hadi
................امروز تولدمه .............. 0 428 hadi
شبکه اجتماعی الباش 1 520 hadi
شـوی لـباس‌هـای ايـرانی زنـانه 0 694 hadi
مولا شمار درد دلم بی نهایت است... 0 497 jameekabireh
منم كه مادر امّ الائمه زهرايم... رحلت حضرت خدیجه کبری «سلام علیها» تسلیت باد. 0 435 jameekabireh
تسلیت به کار بر محترم Roze 2 606 jameekabireh
رفع بوی بد دهان بعـضی روزه داران 0 456 hadi
............. 1 505 hadi
ذکری برای بخشش گناهان کبیره 0 446 jameekabireh
پـانزده مـاده خـوراکی بـرای تسکین درد 0 525 hadi
جديد ترين توصيه هاي امنيتي بانك مركزي به شهروندان 0 500 hadi
خط قرمز هاي تغذيه روزه دار 0 450 hadi
میرسد روزی که بی چون و چرا می بینمت..شیعه نیوز 0 410 jameekabireh
هادي بازدید : 614 یکشنبه 27 اسفند 1391 نظرات (1)

آبرو

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همهما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون دادهو همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریکگفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهرجوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه,,
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,
دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدمدستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهمصحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطراینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,
همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده همبیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,
من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدرمیرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازیکردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین,,
ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط ღ Rozღ در تاریخ 1392/01/23 و 17:44 دقیقه ارسال شده است

شکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلک
پاسخ : [گل]


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
فیستو مجموعه ای از بهترین ها
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    مطالب سایت رو چطور ارزیابی می کنید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 28
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 51
  • آی پی امروز : 37
  • آی پی دیروز : 62
  • بازدید امروز : 411
  • باردید دیروز : 892
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 3,837
  • بازدید ماه : 13,743
  • بازدید سال : 32,901
  • بازدید کلی : 216,719